loading...

زندگی زیبا

چیزی هایی که زندگی را زیباتر می کنند

بازدید : 284
سه شنبه 5 آبان 1399 زمان : 19:42

تُنگ شیشه‌‌‌ای کوچک بود و ماهی کوچولو نمی‌توانست به راحتی بازی کند. اما شکایتی نداشت. با لذت در آن جای کوچک بازی می‌کرد. تنها بود اما غمگین نبود. می‌توانست از آنجا بازی بچه‌ها را ببیند و همرا آنها شادی کند. گاهی خانه در سکوت فرو می‌رفت می‌فهمید که بچه‌ها به مدرسه رفته اند و او در خانه تنهاست با خودش بازی می‌کرد می‌چرخید و می‌خندید. بعد از چند روز تُنگ به حرکت درامد. فهمید که او را به جایی می‌برند. لحظه‌‌‌ای بعد چشمش به اسمان افتاد خوشحال شد بعد از مدتی می‌توانست آسمان زیبا را تماشا کند. ناگاه احساس کرد به دنیای دیگری پرت شده جایی بزرگتر با خوشحالی به اطراف نگاهی انداخت. فکر کرد وارد دریا شده در مکان جدید می‌توانست بازی کند بدون آنکه به دیواره‌ی کوچک تُنگ برخورد کند جلوتر رفت، چند ماهی را دید که با هم صحبت می‌کنند به نزد آنها رفت و خودش را معرفی کرد و خیلی زود با آنها دوست شد چندی با هم بازی کردند. تصمیم گرفت کمی‌استراحت کند به گوشه‌‌‌ای رفت تکه سنگی را دید روی آن نشست صدای گریه‌‌‌ای توجه اش را جلب کرد سرش را برگرداند ماهی قرمزی آنجا بود نزدش رفت و از او علت گریه اش را پرسید.

ماهی قرمز گفت:

"من دیگر خسته شده ام می‌خواهم به دریا برگردم."

ماهی کوچولو گفت:" مگر اینجا دریا نیست؟"

ماهی قرمز پوزخندی زد و گفت:

"تو به این جای کوچک می‌گویی دریا. دریا خیلی بزرگ است. اینجا حوض است."

ماهی بی توجه به او گفت:

" اگر در تُنگ کوچک زندگی می‌کردی اینجا را دریا می‌دیدی. همان کاری را که می‌خواهی در دریا انجام دهی همین جا انجام بده اینجا هم دوستان خوبی داری می‌توانی هم اکنون از بودن با آنها لذت ببری، اگر تو به دریا هم بروی باز هم غمگین هستی. تا می‌توانی از اکنونت لذت ببر. تو گوشه‌‌‌ای نشستی و عمرت را می‌خواهی با فکر کردن به دریا هدر دهی. برای همین حوض کوچک هم سپاسگزار باش."

ماهی قرمز با عصبانیت به ماهی کوچولو گفت:

"تو اصلا نمی‌فهمی‌منظور من چیست."

ماهی کوچولو گفت:

"من دیگر حرفی برای گفتن ندارم هر کاری که دوست داری انجام بده. شاید تو از غصه خوردن لذت می‌بری اگر تصمیمت عوض شد بیا و با ما همراه شو تا از بودن در کار هم لذت ببریم می‌دانی که عمر ما کوتاه است. پس آنرا با غصه خوردن و ناراحتی هدر نده."

ماهی کوچولو بعد از گفتن این حرفها راحش را به سمت دوستانش کج کرد و رفت.

ماهی قرمز به فکر فرو رفت. با خودش گفت این همه مدت من اینجا نشسته ام و غصه خورده ام چه دردی از من دوا شد، نه به دریا رفتم نه نشانی از دریا پیدا کردم. ماهی‌های دیگر همیشه با هم بازی می‌کنند و من فقط صدای خنده‌های آنها را شنیده ام و با حسرت به آنها نگاه کرده ام پس بهتر است به آنها ملحق شوم و از باقیمانده‌ی عمرم لذت ببرم. بعد به سمت دیگر ماهی‌ها رفت و با آنها همراه شد.

ای شـاخِ تر برقـــص آ
نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : <-BlogPostsCount->
  • کل نظرات : <-BlogCommentsCount->
  • افراد آنلاین : <-OnlineVisitors->
  • تعداد اعضا : <-BlogUsersCount->
  • بازدید امروز : <-TodayVisits->
  • بازدید کننده امروز : <-TodayVisitors->
  • باردید دیروز : <-YesterdayVisits->
  • بازدید کننده دیروز : <-YesterdayVisitors->
  • گوگل امروز : <-TodayGoogleEntrance->
  • گوگل دیروز : <-YesterdayGoogleEntrance->
  • بازدید هفته : <-WeekVisits->
  • بازدید ماه : <-MonthVisits->
  • بازدید سال : <-YearVisits->
  • بازدید کلی : <-AllVisits->
  • کدهای اختصاصی